کورشکورش، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

بهونه ی زیبای زندگی

حمام

عسل من!!!!!!!!!!!! امروز شما به همراه مامی و ددی به حمام رفتی ..شما خیلی عشق حمام هستی و اونجا اصلا گریه نمی کنی فقط نگاه می کنی تا ببینی مامی و ددی به شما چی کار می کنن!! عاشقتم !!!!!! ...
21 فروردين 1390

زردی

امروز دایی بابا محمد(دکتر)اومد خونه و شما رو دید.برات ازمایش خون نوشت تا ببینه زردیت چقدره؟؟؟؟شما با مامی و ددی به بیمارستان میلاد رفتی.........بعد از یک ساعت مامی بهم زنگ زد و گفت:زود بیا اینجا!!!منم خیلی ترسیدم وبالافاصله خودم رو به بیمارستان رسوندم ودیدم شما رو لخت کردن و دارن بهت سرم می زننن عزیزم زردیت ٢٠ بود و به داخل دستگاه بردنت و چشم ها رو بستن. فرداش زردیت به ١٦ رسید و روز بعد به ١١ رسید و به خونه بردیمت!!   دوباره در تاریخ ١٠ فروردین زردیت بالا رفت و به ٥/١٩ رسید . روز ١٢ فروردین مرخص شدی!! در تاریخ ١٨ فروردین دوباره زردیت بالا رفت ولی این بار شما رو توی خونه درون دستگاه گذاشتیم. ...
18 فروردين 1390

جشن

جیگر طلا!!!!!!!!!!!!!!!!!! صبح من و شما و مامی با هم به خونه ی ددی و مامی رفتیم. ظهر من رفتم ارایشگاه و شما پیش مامی و ددی بودی ..عصری با هم به سالن جشن شما رفتیم تا تولد شما رو جشن بگیریم....... متاسفانه از جشن تولد شما عکس نداریم ...
16 فروردين 1390

روز بد شانسی و مراسم اسم گذارون

نازنینم!!!!!! امروز هنوز بی حالی مامی به پرستارها گفت و اونا گفتن باید معده ات رو شست و شو بدن و بعد بهت واکسن زردی زدن و شما اصلا گریه نکردی سپس به هزار زحمت شما رو وادار کردن تا شیر بخوری و بعد دکتر اومد و هر دومون رو مرخص کرد و همه با هم به طرف خونه رفتیم. همه میگفتن چقدر خوشگله!!!!!  و حتی دکترت میگفت انقدر خوشگله که حال کردم به دنیاش اوردم!!!!! همه گفتن اسمش چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟و بعدش بابا محمد سررسید شما رو اورد و گفت شرکتم رو به نام پسرم,کورش زدم..... همه خوشحال شدن و گفتن خوش به حال کورش خان منم میگم خوش به حالت   ...
2 فروردين 1390

روز موعود

سلام فرشته ی من!!!! امروز من و بابا محمد به همراه ددی و مامی و خاله مهتا به طرف زایشگاه رفتیم.من خیلی استرس داشتم , صدای قلبت رو گوش کردن و به من گفتن برو برای عمل اماده شو!!!!! منم با کمک مامی در ساعت 9:30صبح اماده شدم و به اتاق عمل رفتم... و شما در ساعت 9:40 صبح دیده به جهان گشودی!! و شما رو سریع از اتاق عمل بیرون اوردن و شما رو به اتاق نوزادان منتقل کردن تا لباس تنت کنن!!!!منم تا ساعت 11 بیهوش بودم.به هوش که اومدم به دنبال تو می گشتم تا اینکه تو رو اوردن وقتی دیدمت خیلی خوشحال شدم ولی نمی تونستم بغلت کنم من شیر نداشتم و تو هم اصلا گریه نمی کردی!!!عمه لیلا و مامانی هم بالای سرت بودن.بعد از ظهر ددی و بابا محمد اومدن طبقه ی پ...
1 فروردين 1390

برای اخرین بار

یکی یه دونم!!!!!!! امشب برای اخرین بار رفتم دکتر تا وضعیت شما رو ببینن و صدای قلبت رو بشنوم . اخه پس فردا قراره قدم رنجه کنید و خانه ی ما رو با قدم هاتون منور کنید فعلا تا پس فردا!!!! بای بای ...
28 اسفند 1389

تست حرکت

گلکم!!!!!!!!!!! امروز احساس کردم که تکون نمی خوری, مدام گریه می کردم عصر, مامی زنگ زد به دکتر و دکتر هم گفت که باید تست حرکت بدم. منم زنگ زدم به بابا محمد و او هم سریع خودش رو رساند.همه ترسیده بودیم و به زایشگاه رفتیم. وقتی نوبت من شد برقها شروع به رفتن کردند . چند باری برق ها رفت و اومد تا اینکه تست رو دادم و گفتن مشکلی وجود نداره و شما داری تکون می خوری..... ...
7 اسفند 1389

سونوگرافی

مهربونم!!!!!!!!!!!! امروز من و شما و بابا محمد به سونوگرافی رفتیم و بابامحمد به داخل اتاق امد تا چهره ی خوشگل تر از ماه شما رو ببینه!!!!!!!!! وزن شما ٥/١ کیلوگرم بود و دکتر گفت وزنت کمه و من باید پودر پروتئین بخورم تا وزن شما زیادتر بشه ...
6 بهمن 1389

چیدمان اتاق

عزیزکم امروز من و مامی و خاله مهتا و خود شما اتاقتون رو چیندیم و منتظر ورود شما هستیم تا قدم رنجه کنید و قدم روی دیده های ما بگذارید ...
17 دی 1389

شب ترس

سلام عزیزم امشب بابا محمد به مشهد رفت, و من وشما به خونه ی ددی و مامی رفتیم در اونجا مشکلی پیش اومد که من فکر می کردم شما تکون نمی خوری برای همین همه به زایشگاه رفتیم و صدای قلب شما رو گوش کردم اروم شدم و دوباره هم خدا رو شکر کردم که انقدر زیاد هوای من و شما رو داره ...
11 آذر 1389